...

...
ساعت حدود ٧:٣٠ بود. داشت می رفت تا چیز هایی که مادرش گفته بود را بخرد.
وقتی وارد بقالی شد، دید که بقال را با طناب بستن و توی دهنش هم دستمال گذاشته بودند. بقال هی داشت با چشم بهش اشاره می کرد که ناگهان احساس کرد دست هایی رویی شانه هایش هستند...
توی این قسمت شما باید داستان مارو توی چند خط ادامه بدید ... 
بعد داستان هاتون رو به سید اصفهانی بدید. قشنگ ترین متن رو توی شماره ی بعد چاپ می کنیم
 

نظرات  (۴)

۲۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۲ عباس الاسوند

سلام علیکم کجایی؟؟؟چرا بروزنمی کنی؟؟؟

یاعلی

 

ترسید و جا خورد..برگشت و دید یک مرد سیاه پوش  زل زده تو چشماش و با نفرت نگاه میکنه.یک نفر دیگه از پشت دست هاشو گرفت و با طناب گره زد.و چسب رو دور دهنش بست.

نمیدونست باید چیکار کنه ولی احساس میکرد تو خلسه ست...مرد تفنگ رو به سمتش گرفت و گفت مرد جوان با دنیا خداحافظی کن..

بعد صدای بلبل و دشت میومد وصدای آبشار..ی لحظه فکرکرد که تو بهشته...چشماشوکه باز کرد.آلارم گوشیش روبست  در حالی که بلند بلند نفس میکشید.

به این فکر کرد که اگه ی روز بمیره ..صدای شکوفه ها رو خواهد شنید؟؟


پاسخ:
بسیار متشکر
۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۰ میلاد علیدوست

سلام خدمت شما...ایشالا که سلامت باشید...باموضوع "استفاده از فرصت ها "در خدمتم
موفق وتندرست باشید.
۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۵:۲۴ کربلایی سید علیرضا
اینجا چرا کسی نیست
صاحب خونه تشریف دارید؟!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی