...

...

۱ مطلب با موضوع «داستانـــدنبلهــدارــ» ثبت شده است

ساعت حدود ٧:٣٠ بود. داشت می رفت تا چیز هایی که مادرش گفته بود را بخرد.
وقتی وارد بقالی شد، دید که بقال را با طناب بستن و توی دهنش هم دستمال گذاشته بودند. بقال هی داشت با چشم بهش اشاره می کرد که ناگهان احساس کرد دست هایی رویی شانه هایش هستند...
توی این قسمت شما باید داستان مارو توی چند خط ادامه بدید ... 
بعد داستان هاتون رو به سید اصفهانی بدید. قشنگ ترین متن رو توی شماره ی بعد چاپ می کنیم